بخش اول - قسمت دوم

شکر منعم واجب است:

اين فقير، محمد بهاالدين عاملي - که خدايش ببخشاياد - گويد: از جمله ي آنچه که اصحابنا - خداوند اسرارشان را قدسي کناد و جايگاهشان را در جنت والابراد - در اثبات وجوب عقلاني سپاسگزاري از منعم مي گويند، هر چند در اين زمينه منقولي در دست نيست
آن که کسي که بديده خرد به نيروها و حواس ظاهر و باطني که بوي داده شده است بنگرد، و با نور فطرت به دقايق حکمتي که در ترکيب بدن وي بکار رفته تأمل کند، و بصيرت خويش را در ارزيابي انواع بي انتهاي نعمتهائي که وي را احاطه کرده است، بکار برد، خردش حکم خواهد کرد که منعمي که آنهمه نعمت عظيم و منت هاي درشت را بر وي ارزاني داشته است، در خور شکرگزاري است و نه ناسپاسي.
اين چنين کس، قطعا حکم خواهد کرد که کسي که از سپاسگزاري آنهمه لطف روي گرداند و از حمد آنهمه قدرتي که روز و شب و آشکارا و پنهان او را زير منت خود دارد، غفلت ورزد، نه فقط مستحق مذمت و ملامت که در خور بزرگترين و سخت ترين پادافره ها و جزاهاست.
اشاعره اما پس از آن که دلايلي نادرست را در کنار هم نهادند، آنها را دلايلي قاطع بر ابطال وجود زشت و زيباي عقلي برشمرده اند.
ايشان قضايايي عقيم را مرتب ساختند که خود آنها را در مسائل شرعي برهان هاي ساطع شمرده اند و خواسته اند با تقدير موافقت خود با ايشان، بغلبه ي خود بر آنها تظاهر کرده و آنها را در مقابل سخنان خود ساکت بدارند.
بدين گونه گفته اند: اگر ما از مقام خود فرود آئيم و تسليم شويم که زشتي و زيبائي عقلي وجود دارد و ما و شما هر دو آنها را باور داريم، باز هم گفتار شما را بدان معني بدون ورود نصوص نقلي، ضعيف شماريم.
زيرا که آنچه شما بصورت ترس از جزا و گمان عقاب دليل وجوب فوق شمرده ايد، هنگامي هم که بنده بوظايف سپاسگزاري و لطايف حمد خويش قيام کند، موجود است.
زيرا هر آن کس که کوچکترين دليلي در اختيار داشته باشد حکم خواهد کرد که سلطان کريمي که شرق و غرب عالم را مالک است و اين سو و آن سو را چه نزديک و چه دور مسخر دارد هر گاه براي رعاياي خود، چه عام و چه خاص خواني بزرگ بگسترد که نه مقطوع است و نه ممنوع و در تمامي روزگاران با داشتن انواع خوردني هاي اشتهاآور و نوشيدني هاي ارزنده گسترده است
و پائين مرتبگان و دورتران را نيز بر آن جاي است و فرمانبر و ياغي يکسان از نيکوئي هاي آن تمتع مي برند، و يکي از روزها مسکيني که پيشتر بر آن خوان نيامده است، بکنارش بيايد و تنها يک لقمه از دست سلطان بستاند و سپس حمد و ثناي وي را به بخشش و احسان بزرگش بياغازد و منت و کرم فراگيرش را مدح کند و همواره آن يک لقمه را وصف گويد و تکرار کند و سپاس نهد
بي ترديد اين چنين شکر و ثنائي نزد خردمندان سخريه و استهزا بنظر آيد نه جز آن. چرا که نعمتهائي که خداوند بزرگ بما عنايت فرموده است، در مقابل توانائي بسيار او - جل شأنه - از آن يک لقمه نزد آن ملک آن قدر حقيرتر است که به اندازه نمي گنجد.
بدين ترتيب آشکار شد که عقل سليم و راي درست و طبع راست حکم ميکند که سپاسگزاردن نعمتهاي خداوند تعالي واجب نيست.
اما بر رهروان راههاي درست و کساني که پا در راه لجاج ندارند مخفي نيست که اصحابنا مي توانند در پاسخ معتزله بگويند که آنچه بعنوان دليل آورديد و بعنوان تمثيل براي آوردنش خود را به مشقت افکنديد، سخناني خيال پردازانه و ناسالم است که نه تشنه ي حقيقت را سيراب مي کند و نه شايسته ي تکيه کردن است.
چه آن لقمه از آن جا که نزد همه ي صاحب نظران کم بهاست و در همه ي گوشه و کنار بي ارزش، از آن رو حمد و ثناگوئي در مقابلش در سلک سخريه و استهزاء بنظر مي رسد.
اما مثال مناسب براي مساله ي مورد نظر ما آن است که: اگر مسکيني گنگ با اعضائي آفت ديده و رنجور. با دستاني فلج، بدون داشتن پا.
به تمام بيماري ها و دردها مبتلا، محروم از تمام خواسته ها و هدف ها، بي چشم و گوش آن چنان که تفاوت شب و روز و پنهان و آشکارا درنيابد و بسخني ديگر خالي از تمام حواس ظاهر و عاري از تمام مشاعر باطن در گوشه اي بود.
سپس آن سلطان وي را از رنجهاي آن زاويه و سختي هاي آن جهنم رها کند و زبان آوري بياموزد، اعضايش را تقويت بخشد، بيماريهايش را زائل کند، فلجش را از ميان برد؛
بلطف وي را چشم و گوش بخشد و بمهرباني ويرا توان جذب سود و دفع زيان دهد، ويرا بکرم گرامي دارد و عزت بخشد و به تمام خدمتکاران و پيروانش برتري دهد، و بعد از آن که آن سلطان وي را از آن آفات عظيم رهانيد.
و از آن بليات خلاصي داد و از آن بيماري ها بسلامت داشت و آن رنجهاي متراکم از او دور کرد و انواع نعمتهاي بليغ و اقسام بزرگداشت ها بوي ارزاني داشت و وي از سپاسگزاريش رو برگرداند و از حمدش خودداري کند و به نعمتهائي که آن پادشاه بوي ارزاني داشته و بخششهائي که بوي کرده اعتنائي نکند.
بلکه حالش پس از وصولش چون وضع وي قبل از آن باشد، بي ترديد چنين کس قابل سرزنش بوده و مستوجب خواري و توهين.
بدين ترتيب دلايل شما - معتزله - بجاي اينکه شايسته ي نگارش بود در خور فروپوشاندن است و تمثيل شما نيز بايسته ي اعراض است نه حفظ. طبع سليم آنها را نمي پذيرد و ذهن بهنجار بدآنها راضي نمي شود.
سلام بر تمام کساني باد که از هدايت پيروي مي کنند و درود خداوند بر سرور ما محمد و اهل بيت و ياران پاک وي باد. از گفتار هومر: باخلاق ناپسند خويش بدگمان باش.
چرا که اگر به مراد خويشتن از دنيا دست يابد، مثال آن بود که به آتش سوخت رسد و به ماهي آب. حالا اگر از آنچه که خواهد بازش داري، همچنان که آتش در نبودن هيزم خاموش شود، خاموشي گيرد و چنان که ماهي بدون آب بميرد، هلاک گردد.
و چنان که چشم آدمي اگر به چشم درد گرفتار شود، از ديدن نور فيض بخش خورشيد محروم ماند، بصيرت نيز اگر به آفت هوي و پيروي از شهوات و آميزش با مردمان دنيا گرفتار آيد، از درک انوار قدسي و چشيدن لذات انس محروم افتد.
از سروده هاي بهاء الدين عاملي - که خداوند ويرا مشمول الطاف خويش کناد - در کتاب رياض الارواح :
اي آنکه در درياهاي آرزو غوطه وري، خداوند رهنمائيت کند اينهمه سستي چيست؟ عمر را سراسر در سرکشي و ناداني گذرانده اي. مغرورا اندکي درنگ کن!
جواني بگذشت و تو در جامه ي نابينائي و گمراهي غافل ماندي تا کي چونان چهارپايان سرگرداني و هنگام غنيمت بگوشه اي خفته؟
چشمانت جز بطمع گشوده نگردد و نفست جز به سرکشي پيشه نکند. و دلت از گناهکاري افاقه نپذيرد، راستي بروز حساب واي بر تو بادا.
آنک موذن پيري در بناگوشت فرياد مي کشد که حي علي الذهاب با اينهمه اما، تو غرق بحر گناهان، گوش شنواي بلندترين و طولاني ترين موعظه ها را نداري.
دلت، هر روزي به جائي حيران است و ناداني ات هر روز افزون تر گردد. براي بدست آوردن دنياي پست خويش از صبح تا بشب مشغول کوششي.
و با آن که ناداني آدمي نسبت بدنيا بسيار است و آنچرا که خواهد بدنيا بدست نياورد. پيدا نيست که با آن که براي حصول مرام خويش بعقبي کاري نکرده ايم، چگونه بدان دست خواهيم يافت.

از ابوسعيد ابوالخير:

مردان رهش ميل به هستي نکنند
خودبيني و خويشتن پرستي نکنند
آن جا که مجردان حق مي نوشند
خمخانه تهي کنند و مستي نکنند
ربيع بن خيثم را گفتند: هيچ گاه نديديمت که کسي را غيبت کني؟ گفت: آنچنان از حال خود خوشنود نيستم تا بسرزنش مردمان پردازم. آنگاه چنين سرود:
مرا گريه بر خويش است نه بر ديگران. پرداختن به عيوب خويش مرا از ديگران بازداشته است.
هنگام بازگشت از زيارت مشهد الرضا - که بر ساکنانش درود بسيار بادا - به محرم الحرام سال هزار و هشت بر خاطرم گذشت:
نگشود مرا زيارتت کار
دست از دلم اي رفيق بردار
گرد رخ من زخاک آن کو است
ناشسته مرا بخاک بسپار
رندي است ره سلامت اي دل
من کرده ام استخاره صد بار
سجاده ي زهد من که آمد
خالي ازعيب و عاري از عار
پودش همگي ز تار چنگ است
تارش همگي ز پود زنار
خالي شده کوي دوست از دوست
از بام و درش چه پرسي اخبار
کز غير صدا جواب نايد
هر چند کني سؤال تکرار
گر ميگوئي کجاست دلدار؟
آيد ز صدا کجاست دلدار؟
افسوس که تقوي بهائي
شد شهره به رندي آخر کار
ابن عباس که خدا از او خشنود باد گفت: نزديکترين جاي بنده بخداوند زماني است که چيزي اگر خواهد از او خواهد، و دورترين جاي آدمي نسبت به مردم آنجاست که اگر چيزي خواهد، از ايشان خواهد.
ناموري گفته است: آن کسي که در دانش فزوني يابد و در دنياوي بپرهيزگاري پيش نگرود، در دوري از خداوند بيشي جسته است.
جنيد گفت: روزي بنزد يکي از بزرگان طريقت شدم. ديدمش که به نگارش مشغول است. گفتمش: تا کي نگاشتن، پس به عمل کي پردازي؟ گفتا: اي ابوالقاسم، آيا اين خود عمل نيست؟ من ساکت مانده ام و جوابي نيارستم.
عبدالله مبارک را گفتند: تا بکي آنچرا مي شنوي همي نويسي؟ گفت: بسا کلامي که مرا سود دهد و هنوزش ننوشته باشم.
آنچه مرا در خلوت حرم مبارک بلند پايه ي فاطمي قم بر خاطر گذشت، و من در آنجا، روزهاي بسيار، صبح و شام به نکوهش نفس سرکش مشغول بودم:
در خلوت اگر با خودم اندر گفتار
عيبم بجنون مکن که دارم من زار
صد گونه حکايت طربناک اينجا
با هر ذره زخاک کوي دلدار

از عضدالدوله:

مرا گفتند از لهو جواني دست بردار چرا که نشانه هاي پيري بر بناگوشت سخت ظاهر گشته. گفتم ياران! مرا با لذت خويش بگذاريد. مگر نه اين است که لذت خواب صبح دم بيش است؟

از سروده هاي مجنون:

هر گاه در دل آرزو کنم که با نگاهي از دور به ليلي، آتش درون سينه فرو بنشانم، مردان قبيله گويندم، اگر طمع ديدن ليلي تراست، به بيماري طمع هلاک شو!
چگونه تواني با ديده اي که جز ليلي را ديده است و هنوز به اشک تطهير نگشته او را بيني، و يا چگونه تواني لذت حديث او يابي در صورتي که پژواک سخنان غير او در گوش تست؟
بزرگي گفت: اگر دانشمند نسبت بدنيا پرهيزگار نبود، بواقع عقوبت مردمان زمان خويش است.
نيز گفته اند: اگر آدمي آماده ي مرگ نبود، يکسال نيز اگر برختخواب افتاده باشد، مرگش مرگ مفاجات است.
- کسي که در اين روزگار در جستجوي دانشمندي باشد که به علم خويش عمل مي کند، هميشه بي دانش خواهد ماند. و آن کس که در جستجوي طعامي بي شبهه است، گرسنه خواهد بود. و آن کس را که آرزوي دوستي بي عيب است، هرگز دوستي يافت نشود.
مردي حکيمي را پرسيد: چسان است که تحمل گران جاني از تحمل باري گران سخت تر است؟ گفت: از آن رو که در بردن بار گران، روح و جسم هر دو مددکاراند اما گراني گرانجان را تنها روح تحمل همي کند.
سه آيه ي شريفه را پدر قدس سره وصيتم کرد که در مضمون و مدلولشان تأمل کنم:
اولي. ان اکرمکم عندالله اتقيکم. دومي: تلک الدار الآخره نجعلها للذين لايريدون علوا «في الارض و لا فسادا» و العاقبه للمتقين و سومي: اولم نعمرکم مايتذکر فيه من تذکرو جاء کم النذير.
از گفتار پيشينيان: بدترين دانشمند آن کس است که ملازمت شاهان کند. و نيک ترين شاه آن کس است که ملازمت دانشمندان کند.

از ديوان منسوب به امير مؤمنان (ع):

آيا پس از آن که طلايه داران پيري که خضاب نيز چاره سازشان نيست، بر عارضم نشسته اند، راحت زيست کنم؟ اي جغد، اکنون که غراب سياه سرمن پريدن گرفته است، بر سر من برنشسته اي؟ ترا مسکن خرابه هاست. از آن، اکنون که خرابي عمر مرا ديده اي بزيارتم آمده اي.
هنگامي که رنگ چهره ي مرد زرد گردد و مويش بسپيدي گرايد، روزگاران گوارايش ناگوار مي گردد. ته مانده ي کارها را ديگر بگذار، نفس پرهيزگار هرگز مبادا بدآنها مشغول بود.
دنيا جيفه اي سخت ياب بيش نيست که بر آن سگاني افتاده اند، و بخود مي کشندش، جيفه اي که اگر از آن دوري کني، با مردمانش ساخته اي و اگر بدان پردازي، سگانش در تو درآويزند.
خوشا آن کس که خويشتن را در قعر خانه ي خويش جاي داده و بر خود پرده فروانداخته است.

مؤلف راست که خدا از او درگذرد:

مضي في غفله عمري کذلک يذهب الباقي
ادرکاسا و ناولها الا يا ايها الساقي
شراب عشق ميسازد ترا از سر کار آگه
نه تدقيقات مشائي نه تحقيقات اشراقي
الا يا ريح ان تمر باهل الحي في حزوي
فبلغهم تحياتي و نبئهم باشواقي
و قل يا سادتي انتم، بنقض العهد عجلتم
و اني ثابت ابدا علي عهدي و ميثاقي
بهائي خرقه ي خود را مگر آتش زده کامشب
جهان پر شد ز دود کفر و سالوسي و زراقي

از شيخ سعدي:

گوش تواند که همه عمر وي
نشنود آواز دف و چنگ و ني
ديده شکيبد ز تماشاي باغ
بي گل و نسرين بسر آرد دماغ
گر نبود بالش آگنده پر
خواب توان کرد حجر زير سر
ور نبود دلبر همخوابه پيش
دست توان کرد در آغوش خويش
وين شکم بي هنر پيچ پيچ
صبر ندارد که بسازد به هيچ

و مؤلف، اين بنده بهاء الدين در پاسخ شيخ چنين سروده است:

گر نبود خنگ مطلا لگام
زد بتوان بر قدم خويش گام
ور نبود مشربه از زرناب
با دو کف دست توان خورد آب
ور نبود بر سر خوان آن و اين
هم بتوان ساخت بنان جوين
ور نبود جامه ي اطلس ترا
دلق کهن ساتر تن بس ترا
شانه ي عاج ار نبود بهر ريش
شانه توان کرد بانگشت خويش
جمله که بيني همه دارد عوض
وز عوضش گشته ميسر غرض
آنچه ندارد عوض اي هوشيار
عمر عزيز است، غنيمت شمار
آن گاه داشمندي را بيني که ملازمت سلطان پيشه کرده است، آگاه باش که دزدي بيش نيست. و هان بهوش باش اگر گويند با اين ملازمت از ستمي جلوگيري مي کند، يا از مظلومي دفاع همي کند، فريفته نشوي چرا که اين سخنان وسيله اي است که دانشمندان فاجر نردبام خويش کرده اند.